داستان های کوتاه

Wednesday, June 03, 2020

نجس


ایامی که مامان در بخش آی سی یو بیمارستان شفا بستری بود، بی شک جزو سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام محسوب می‌شود. آن روزها دوستان خوب دوره فوق لیسانسم محبتهایشان را از من دریغ نمی‌کردند و هر روز با هم تلفنی در تماس بودیم و من که درمانده بودم، محتاج دعای تک تک دوستان، فامیل و آشنایان بودم.  همگی کارت سبز نذر و نیاز از جانب مرا داشتند. از پیشنهاد پای برهنه رفتن به شاه ورهرام ایزد( امام زاده ای زرتشتی در جنوب تهران)تا شرکت دردعای توسل یکی از دوستان. به هر آویزی چنگ میزدم تا مامان را زنده نگه دارم ولی نشد. 

طبق رسم و رسوم، چهار روز بعد از رفتن مامان، همکلاسی‌هایم بهمراه خانمهای عضو هیات علمی دانشگاه به منزل ما آمدند تا مرا برای رفتن به دانشگاه و بازگشت به زندگی عادی همراهی کنند و البته در مهمانخانه با چای و میوه پذیرایی شدند. 

در بازگشت به دانشگاه، یکی از همکلاسی‌هایم را منقلب دیدم و از آنجائیکه با هم رابطه ای صمیمی داشتیم، فکر میکردم که پریشانی اش ناشی از حس همدردی با من است.  چندی نگذشت که او از من خواست تا به کنجی رویم و در خلوت به من اعتراف کرد که امروز بخاطر من گناه کرده است و از همه بدتر باعث گناه دیگران شده است!! من هاج و واج نگاهش میکردم و نمی‌دانستم از چه گناهی سخن می‌گوید. 

بدون مقدمه به من گفت که برای مادرم، او و دوستانش حداکثر تلاششان را نزد خدا کرده اند ولی در آخرین لحظه من با نذر پابرهنه رفتن به آتشکده تمام کوشش آنها را بی ثمر کرده ام. بعبارتی من با آن نذرم باعث رفتن مامان بوده ام!! ولی در واقع چیزی که موجب نگرانی و آزار او شده بود نا آگاهی از نجس بودن من بوده است و چون او به این امر واقف نبوده، در خانه ما خورده و نوشیده است و دیگران که او را الگوی یک دختر مذهبی و متدین میدانسته اند از او پیروی کرده اند. این واقعیتی بوده است که در راه بازگشت به دانشگاه و از زبان یکی از خانمهای هیات علمی به آن پی برده است و اکنون او نمی‌داند چگونه می‌تواند بار گناه دیگران را که من باعث و بانی آن بوده ام به دوش بکشد. 

من که انگار لال شده بودم، فقط او را نگاه میکردم. 

چهار روز بعد از رفتن مامان، یکی از دوستانم برای همیشه مرد!!..

0 Comments:

Post a Comment

<< Home