داستان های کوتاه

Monday, October 23, 2006

بنوش که موش توشه

پیرمرد نفس نفس می زد از صبح زود که از خانه بیرون زده بود تا آن موقع یک بند کار کرده بود.آخرین مهلت برای آمده کردن زمین داشت به سرعت تمام می شد و اگر این اتفاق می افتاد شاید که همه خانواده آن سال بایست بیش از پیش با فقر و بدبختی دست و پنجه نرم می کرد
آفتاب داغ کویر را روی گرده ی خمیده اش احساس می کرد. همین باعث می شد عرق بیشتری از سرو رویش بریزد. درد پای لعنتی هم که با خوردن دسته بیل ارباب به پایش از دو هفته پیش همیشه تو پاش ویز ویز می کرد ، همینطور اذیتش می کرد و ولکن نبود. سعی می کرد پا های خسته اما مردانه اش را روی ریگ های خشک و تشنه صحرا لنگ لنگان بکشد و درد را فراموش کند تا هر چه زودتر به خانه برسد و تشنگی اش را بر طرف کند
آخر از صبح نتوانسته بود حتی جرعه آبی پیدا کند. یکبار هم که خواسته بود از جوی آبی دورتر مشتی آب بنوشد نگاه تهدید آمیز مردک همسایه از هر چه اب خوردن منصرفش کرده بود. آخر مسلمانان عقیده دارند دست مرد زرتشتی نجس است و آب را کثیف می کند. مسلمانان عقیده دارند اگر دست و بدن زرتشتی ویا سگ - دور از جان همه زرتشتی ها - به آب بخورد نمی توان از آن آب نوشید و آن آب نجس است. اگر مردک همسایه می دید که پیرمرد لنگان زرتشتی دستش توی آب شده و دارد مشتی آب به لب تشنه اش می رساند تنها صحنه ای که به ذهنش خطور می کرد آب خوردن سگی لنگ بود از آن جوی آب و ممکن بود به همان خاطر الم شنگه ای به پا می کرد که آخرش معلوم نبود
در همین افکار بود که به نظرش رسید خانه کدخدا را بزند و از او جرعه ای آب بخواهد. کدخدا می توانست قدری آب در کاسه ای که خودشان استفاده نمی کنند به او بدهد.تشنگی آنقدر شدید بود که نمی توانست به چیز دیگری فکر کند. به هر حال دست برد و کلون در خانه کدخدا را به صدا درآورد
کدخدا خود در را باز کرد. پیرمرد بلافاصله سلام کرد و عذر خواست و دلیل مزاحمتش را برای کدخدا گفت.کدخدا سلام ال علیکم غلیظی گفت و همانطور که چشمش توی چشم پیرمرد بود دست راستش را که تسبیحی در آن می چرخید بالا برد و در حالی که دستش بیشتر به عقب سرش علامت می داد داد زد: دختر آن کوزه شیرتازه را بیار بدهیم این گورُگ پیر بخوره
دقیقه ای بعد دختر کدخدا با کوزه ای در دست آمد . چشمانش می درخشید و و لبخندی بر لب داشت. پیرمرد اما خنده را نمی دید او فقط کوزه را می دید و ولع نوشیدن را در خود می کشت. کوزه که به دستش رسید پیش از نوشیدن باز هم تحمل کرد و یاد خدا کرد و بعد گفت حاجی خدا خیرت بدهد الهی خدا عز و عمرت رو اضافه کنه و به هر آروزیی داری برسی!بعد پرسید حاجی کاسه ای چیزی داری که این را بنوشم ؟ کدخدا گفت گورُگ خرفت کاری به این کارا نداشته باش همینطور بخور دیِه ! دیگر طاقت نداشت ، کوزه را به لب برد و تا آنجا که نفس داشت خورد
شیر طعم تلخی داشت شاید هم تازه نبود اما خیلی می چسبید. در آن هوای داغ حسابی رفع تشنگی می کرد. اما در دل نگران بود که چطور کدخدا به او اجازه داده کوزه را به لب ببرد در این فکر بود که کوزه را باید از کدخدا بخرد یا نه ؟! که شنید کدخدا قهقهه می زند! و در حالی که خنده نمی گذارد درست حرف بزند داد می زند: گورُگ خرفت وقتی می گم دهشاییت می دم تو او رو که نَمِری ! بخور! بخور! خیلی خوشمزس نه؟ توش موش اُفتیدِه! چه مزه ای مِدِه؟ کدخدا هنوز داشت به پایش می کوفت و می خندید که پیرمرد بی آن که بتواند چیزی بگوید کوزه را به زمین زده بود و راهی خانه شده بود
هنوز به خانه نرسیده بود که چشمانش سیاهی رفت و دیگر نتوانست به راهش ادامه دهد
پیرمرد یک هفته تمام حالش خراب بود و نتوانست به صحرا برود. هر چه تقلا کرد نشد . به هر کسی که متوسل شد خود اسیر زمینش بود. آن سال پیرمرد بیچاره نتوانست زمینش را به موقع آماده کند
انگار مادرم گریسته بود آن شب

0 Comments:

Post a Comment

<< Home