داستان های کوتاه

Wednesday, November 01, 2006

سراب

این داستان را سال ها پیش نوشته بودم اما از بخت بد همه نوشته هایم که از طریق پست برایم ارسال شده بود در راه از بین رفت و هرگز به دستم نرسید. سعی می کنم آن داستان را دوباره نویسی کنم.نامش را هم می گذارم:
  سراب
پسرک مرتب سرک می کشید . از لای درزی که در دیوار خشتی باغ تازگی ها ایجاد شده بود یواشکی به تماشای باغ می پرداخت. وه! که چه منظره ی روح نوازی داشت زیبایی این باغ سرسبز
اما حیف که مادرش هرگز به او اجازه نمی داد داخل باغ را خوب نگاه کند . مجبور بود یواشکی و خیلی سریع دیدی بزند و بگذرد. به همین خاطر هیچوقت هم خوب خوب توی باغ را ندید. اما هرچه می دید سبزی بود و گل . بوی خوش بود و نسیم بهار.. با خود می اندیشید بالاخره یک روز فرصتی خواهم یافت و خود را درون باغ خواهم انداخت
و چه زود این روز آمد . هیچ کس حواسش نبود . مادر هم پی بدبختی های هر روزی اش بود که پسرک جلوی در باغ ایستاده بود . در باغ هم باز بود چه فرصتی بهتر از این؟ داشت بال در می آورد . وقتی مناسب برای تماشای باغ با دلی سیر. آخر به آروزیش رسیده بود
لحظه ای تردید نکرد خود را به داخل باغ انداخت. و در را از پشت محکم بست می ترسید که مادر به دنبالش باشد و از کارش جلوگیری کند. چه رؤیای شیرینی بود در باغ زندگی کردن.
پسرک اکنون سال هاست که در آن سرگردان است. مردان سیاه پوش هر روز او را به کنج باغ که پر از بوته های خار است می برند و آنجا مشق نظامی می کنند. آنها دارند خود را برای خارج شدن از باغ آماده می کنند. سیاستشان هم نشان دادن در باغ سبز است به جوانانی چون او. افسوس که مهلتی برای آمدن نمی ماند
بله اکنون سالهاست که پیر زن با رویی اشک آلود پشت در باغ نشسته و از دوری فرزند دلبندش غصه دار است و افسوس گذشته ها را می خورد. گاهی اوقات او را در می خانه ها می بینند که شمع بی پروانه شده . شاید هم زن بیچاره دیوانه شده . اما هر چه هست زیر سر سیاه پوشان داخل باغ است
پسرک قوز کرده در کنجی می نشیند و به روزهای خوش گذشته می اندیشد. آیا دست نجات بخشی خواهد آمد؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home